رنگ هاي آرام و صاف در ميان فضاي اتاق مي گردد . او آرام و نا آرام ، سرگردان و پريشان به تمام دختراني نگاه مي كند كه آنها را بيگانه احساس مي كند . چند دور ، دور خودش مي چرخد و به آرامي لباس تازه دوخته شده اش را كه كسي تا به حال آن را نديده است ، بيرون مي آورد و از دختر ها مي خواهد كه اتاق را براي چند لحظه ترك كنند . آخرعادت ندارد كسي او را برهنه ببيند .
بدن سبزه و تقريبا" تيره ي او با لباسي نيمه لخت ، كه آبي آسماني رنگ است ، پوشيده شده است . لباس آبي اش با دو بند بر روي شانه هاي خسته ا ش آويزان و در قسمت كمر تنگ شده است ، نرسيده به به زير زانوهايش تمام مي شود . آبي تمام مي شود و سبزه خود را نمايان مي كند . اندام پري وارش تجسم زيباي رؤيا گونه ي هر پسري است
او مي خندد..... به خود ..... به ديگران و شادي اي كه او را نا شاد مي كند و به خلصه اي كه ديگران نمي دانند.... در رؤياي او پسري است كه هم اكنون در جشن تولد دوستش فكرش را اشباع كرده است ....
نبريد ، او را از پيشم نبريد....
آسمان نيمه تاريك است . خيابان هاي شهر از رفت و آمد عابران خسته است . جايي پيدا نمي شود كه غبار تباهي بر روي آن ننشسته باشد . ديگران به هواي اينكه خسته اند پياده رو را ترك مي كنند . او دست در دست پسر كه گهگاه به همديگر نگاه مي كنند و محتاطانه مي خندند ، در طول راه تباه شده حركت مي كند . اندامش همچنان زيباست ، پري گونه ومست ، بي آلايش و سر گردان .
گاه به هم تنه ها ي آرامي مي زنند . رفتار پسرك كمي شيطنت آميز است . در خيابان تاريكي ، كه گهگاه ماشيني از آن رد مي شود ، برجستگي ِ ظريف ِ سينه هايش را گرفت و سپس به آرامي گونه هايش را با دو انگشت لمس كرد . ابروهاي او خوابيد و آرام شد . نيروها رقصيدند و فرياد زدند : او را رها كن پسر ......
نبريد ، او را از پيشم نبريد...
صندلي هميشگي پارك ، آرام ، منتظر اوست . سكوتي زرد رنگ ميان آدمها جاري است . سبزي بالهاي او احساس تمام اشياء را به جز انسانها بر مي انگيزد . تمام اشياء قيام مي كنند تا او بر روي صندلي اش بنشيند . تفكر در سرش مست وار مي آيد و مي گذرد. بوسه هاي خيالي و مجازي . جايي كه انسان ميان همه چيز گم مي شود ، بالا تر از ترديد خطري ديگر نيست . اما تمام اشياء دور و بر او به آرامي نجوا مي كنند و به او مي فهمانند كه رؤيايش آرام آرام به او نزديك مي شود .درست است كه ترديد بالاترين خطر است ، اما او نبايد ترديد كند . انتهاي دو لبش به بالا مي روند و گونه هايش برجسته مي شود . دندان هاي مرتبش ، سفيد و مرموز ظاهر مي شوند . جايي را كه پسر اولين بار بوسيد با دست چپش لمس مي كند . آري او ترديد نكرده بود . خطري وجود نداشت . اما ....
مادر او با چشماني ريز و ابرواني كاملا" باريك ، به رختخوابش نزديك مي شود . چهره ي آرام اش را مي بيند . او هميشه عريان مي خوابد ، صبور و ساكت ، راحت و آرام . كالبد دخترانه اش را با پتو مي پوشاند و آن هنگام كه او را در رختخواب مي نگرد ، به فرياد ها يش مي انديشد ، به گريه هايش در خواب .
مادر او مي داند كه غم هايش ژرف است . رودخانه ي آرام تخيلات دوران كودكي دخترش را مرور مي كند ، به راستي كه تنهاست .
چند روزي است كه او از دانشگاه برگشته است ، اما بسيار آرام است . صبور و ساكت تر از هميشه . صداي پدرش با همان ابهت هميشگي ، مادرش را وادار مي كند كه اتاقش را ترك كند . بر روي در اتاقش قابي نصب است كه پسرك در آنجا زندگي مي كند . گاه بر روي ماه و گاه در هيبت يك مرد سي ساله . كس نمي داند كه رؤياهايش در كجا شكل مي يابند ، اما جايي است كه هيچكس جز او قادر نيست آنها را تغيير دهد . در اين هنگام بار ديگر پدر و مادرش مي روند و دوباره او را در خانه ي مرمرشان تنها مي گذارند . سكوت با همان تجسم مرموز ، تمام فضاي خانه را مي پوشاند . او همچنان خواب است ... خوابي به ژرفاي يك بازي ِ كودكانه و يا به درازاي يك بوسه ي مستهجل .........
نبريد ، او را از پيشم نبريد.....
رؤيا ها نمي ميرند ، در جاي ديگر سكني مي گزينند . از دور به انسان رؤيا پرداز، به خالقشان مي خندند و يا برايش گريه مي كنند . پسرك پليورش را پوشيده و با سري رو به پائين ، آخرين پوك سيگارش را به درون ريه هايش هدايت مي كند و به آرامي راهي مي شود . آسمان آرام و سفيد ، بلور هاي برفش را ، بي دريغ به زمين و زمينيان هديه مي دهد . انتقال كامل رؤيا به شكل پسر در ذهن او امكان ندارد . هميشه مكاني را براي انسان ، تا از خداي خود گله كند ، تعيين كرده اند . آن مكان كجاست ؟ هميشه زماني براي بيهوده زيستن تعيين شده است ! آن زمان چه زماني است ؟
كسي نمي داند ....
سكوت بالاترين ترديد ها را مي زايد . آزاري نا باور او را مي آزارد . پسرك به رسم و آئين هميشه ، در ماه برايش ني لبك مي نوازد .... ابرهاي پربارهمچنان مي بارند و سرود رجعت پسرك را سر داده اند . برف مي بارد ، سفيد وساده . بي صدا و پربار.
نبريد ، او را از پيشم نبريد.....
گاهي انسان به آنچه كه بر سر خود مي آورد ، بيشتر اطمينان دارد تا به سرنوشتي كه برايش رقم زده اند. جبر هر انساني را مي آزارد ، پس بايد تصوري از آزادي ساخت . هنگامي كه پسرك نيلبك مي نوازد تنها خاطره ي او يك كوه بلند ، شال گردني دراز ، لباني گوشتالو و چند عكس است .هر يك از اين خاطره ها فضا و مكاني دارند. مكان هايي چون : كوه ، خيابان ، حياط دانشگاه و يا خوابگاه او و يا فضاهايي همچون : بي قيدي ، ساده ، شهوتناك ، غريب . كوه بي قيد ، خيابان ساده ، حياط دانشگاه شهوتناك و خوابگاه غريب . يا شايد بتوان گفت : بي قيدي كوه ، در زماني كه ساده با او در خيابان قدم مي زد ، در روح شهوتناك حياط دانشگاه ، غريب جلوه مي داد
پسرك نيز از رجعتش ناراحت است ...
نبريد ، او را از پيشم نبريد.....
هوا تاريك است . چشم هايش از اشك خيس شده . كمرنگي غير قابل توصيفي در رنگ چشمانش موج مي زند . جايي از گونه هاي برجسته اش با قي نيست كه اشك آنها را خيس نكرده باشد . كسي خانه نيست . او در حالي كه نمي تواند گوشي تلفن را بگذارد ، همچون فرمانده ي يك لشكر شكست خورده ، بلند مي شود و در مقابل پنجره ي بلند خانه يشان مي ايستد . برف مي بارد . سفيد و ساده ، بي صدا و پربار .تنه هاي درخت حياط مي لرزند و شاخه ها يش تمنا گونه برف را بر روي خود نگه مي دارند . كمرشان كم كم خم مي شود . جايي كه آسمان به جاي تاريك بودن يا آبي بودن ، سفيد سفيد است ، بايد يقين حاصل كرد كه شبي برف آلود است و هوا بس ناجوانمردانه سرد است .
او نمي داند خواب است يا بيدار ؟؟؟
نبريد ، او را از پيشم نبريد ...
شروع هر رؤيا هيچگاه با شروع واقعي آن ( در صورت وجود ) يكي نيست ، يا قبل از واقعيت است ، يا بعد از آن . من مي دانم كه او قبل از واقعيت رؤيايش را ساخت . توصيف آن برايتان سخت است ، چرا كه او فرا زميني رؤيايش را ساخت ، اما مجبور بود زميني زندگي كند
او رؤيايش را در ماه ساخت . از آن زمان كه در تنهايي خويش تنها تر مي شد ، پسري را ساخت
نوشته شده توسط:اردلان
:: موضوعات مرتبط:
داستان ,
,
:: بازدید از این مطلب : 338